آناهیتا

9 ماهگی

 روز از پی روز و هفته از پس هفته می گذره و تو در دامان من هر روز جلوه جدیدی از زندگی رو بهم نشون می دی... چرا اینقدر سریع داری وارد دنیای ادم بزرگا می شی؟ چرا اینقدر عجله؟ ای کاش می شد این لحظه ها رو نگه داشت ... اینروزا اینقدر شیرینه که نمی خوام تموتم شه... چطوری می شه این روزا رو متوقف کرد.. دلم از حالا برای این روزات تنگ می شه... روزایی که وقتی از همه کس و همه چی خسته می شی فقط به یاد من می یفتی و به من پناه می یاری ... روزایی که تو بغلم شیر می خوری و من از اینکه تو شیره جونم رو می خوری خورسندم... روزایی که وقتی با یه دنیا دلتنگی از سر کار بر می گردم و می بینم تو دلتنگتری و سر تا پامو غرق بوسه می کنی... روزای انتظار روزای گل سرا...
12 شهريور 1391

دلم تنگه

٧ شهریوره اجلاس سرانه همه جا تعطیله آقای ضیایی گفته باید بیاین سر کار دلم برای بوییدنت یه ذره شده توی خونه پیش بابایی موندی و من با دل تنگ دور از تو... امروز خیلی دلم گرفته مامانی کاش تو پیشم بودی الان می یام خونه عزیزکم
7 شهريور 1391

اولین بوسه

آناهیتای عزیزم... عشق من امروز ١ شهریور ٩١ و تو هشت ماه و نیمه شدی... امروز من سر کار بودم و بابایی به دلیل طعتیلات تابستونی ٢ هفته توی خونه است و از تو مراقبت می کنه تا من برگردم.. دختر عزیزم امروز در کمال ناباوری وقتی از سر کار برگشتم چندین بار منو بوسیدی و رسماً امروز برای اولین بار بوسه هات صدا دار بود. البته خیلی هنوز خوب بلد نیستیولی اینقدر شیرین بود که دلم از شدت ذوق قش رفت... چه شیرین و چه دوست داشتنی... مرسی عزیزم در ضمن هرچی بابایی می خواست که بوسش کنی نکردی و اونم کلی حسودی کرد.. خلاصه خیلی چسبید... خیلی دوستت دارم دختر گلم.. عاشقتم.... همیشه مواطب خودت باش
1 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد